داستان های کوتاه
دست نوازش
روزی در یک دهکده کوچک – معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود
خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند – نقاشی
کنند . او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتما تصاویر بوقلمون و
میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد . ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده
کودکانه خود را تحویل داد – معلم شوکه شد . او تصویر یک دست را
کشیده بود .ولی این دست چه کسی بود ؟ بچه های کلاس هم مانند
معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند . یکی از بچه ها گفت : من فکر
می کنم که این دست خداست که به ما غذا می رساند. یکی دیگر
گفتک شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها
را پرورش می دهد.هر کس نظری می داد تا اینکه معلم بالای سر
داگلاس رفت و از او پرسید این دست چه کسی است – داگلاس ؟ در
حالی که خجالت می کشید- آهسته جواب داد : خانم معلم این دست
شماست در این هنگام خانم معلم به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و
مادر خود را از دست داده بود – به بهانه های مختلف نزد او می رفت تا
خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد. شما چه طور آیا تا حالا
دست نوازش بر سر کودک یتیمی کشیده اید؟؟؟ واقعا چه دنیای زشتی
داریم
دلیل عشق
روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟
چرا عاشقم هستی ؟
پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت
دارم
دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی
چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!!
پسر گفت : واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که
دوستت دارم
دختر گفت : اثبات؟!!!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم . شوهر
دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما
تو نمی توانی این کار را بکنی !!!!
پسر گفت : خوب ... من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی
چون صدای تو گیراست
چون جذاب و دوست داشتنی هستی
چون باملاحظه و بافکر هستی
چون به من توجه و محبت می کنی
تو را به خاطر لبخندت دوست دارم
به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم
دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد
چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت
پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت
نامه بدین شرح بود :
عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ..... اکنون دیگر
حرف نمی زنی پس نمی توانم دوستت داشته باشم
دوستت دارم چون به من توجه و محبت می کنی ...... چون اکنون قادر
به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم
تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم ..... آیا اکنون می
توانی بخندی ؟ نمی توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ ...... پس دوستت
ندارم اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان
هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم
آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار؟
نه
و من هنوز دوستت دارم . عاشقت هستم
فردا
شیر آفریقایی هر شب که می خوابد می داند که فردا باید از کند ترین
غزال آفریقایی کمی تند تر بدود تا از گرسنگی نمیرد.
و غزال آفریقایی هر شب که می خوابد می داند که فردا باید از تند ترین
شیر آفریقایی کمی تند تر بدود تا کشته نشود .
مهم نیست که تو شیر هستی یا غزال مهم این است که فردا از امروز تند تر بدوی .
خنده و گریه
خنده خندید و گفت:آه . چرا غمگینی ؟ گریه ناله ای کرد : از زندگی
خسته ام . خنده شادی کنان خطاب به او گفت: زندگی زیباست- لبخند
بزن . گریه جواب داد: من برای گریه آفریده شده ام. تو همیشه در خانه
های مجلل و خوشبخت جای داری – ولی من همواره در دل گرفتار
انبوده ام . تو آنقدر مغروری که بر روی لب خستگان نمی نشینی. خنده
تبسمی کرد و گفت:من به دنبال کسی هستم که مرا فرا خواند . این
گرفتاران هیچگاه مرا صدا نمی کنند- و من همواره در بین افراد شاد
هستم . گریه قطره اشکی ریخت و آرام گریست. خنده به او نگریست و
بعد گریخت.
گریه به دنبالش دویداو لبخند خود را جا گذاشته بود و از آن پس همواره
خنده – گریه ای همراه داشت
کلبه ی زندگی
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز او با
صاحبکار خود موضوع را در میان گذاشت.
پس از روز های طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن – حالا او به
استراحت کردن نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت می
خواست او را از کارباز نشسته کنند .
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند- اما نجار
بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سر انجام صاحب کار در حالی که با تاسف با این کار موافقت می کرد .
از او خواست تا به عنوان آخرین کار – ساخت خانه ای را بر عهده بگیرد.
نجار در حال رودربایستی – پذیرفت درحالی که دلش چندان به این
کارراضی نبود. پذیرفتن ساخت این خانه بر خلاف میل باطنی او صورت
گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به
سرعت و با بی دقتی – به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به
خاطر رسیدن به استراحت – کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار با خبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این
آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید- صاحب کار آن را به نجار باز گرداند و گفت : این خانه
هدیه ای است از طرف من به تو به خاطر سال های همکاری!
نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد. در واقع اگر او می دانست که
خودش قرار است در این خانه ساکن شود. لوازم و مصالح بهتری برای
ساخت آن به کار می برد یعنی کار را به صورت دیگری پیش می برد.
این داستان ماست – زندگیمان را می سازیم . هر روز می گذرد گاهی
ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم. پس در اثر یک شوک و
اتفاق غیر مترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی
کنیم. اگر چنین تصوری داشته باشید . تمام سعی خود را برای ایمن
کردن شرایط زندگی خود می کنیم. فرصت ها از دست می روند و
گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم – ممکن نیست. شما نجار زندگی خود
هستید و روزها چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده
می شود . یک تخته در آن جای می گیرد و یک دیوار بر پا می شود.مراقب
سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید
نظرات شما عزیزان: